۳
اردیبهشت
۱۴۰۴
شماره
۵۸۷۳
عناوین صفحه
تاکسی حرکت کرد، مثل همیشه داستان، داستان چند مسافر بود و یک راننده. ماجرایی که هر روز تکرار میشود واین خیابانها هر روز مسیری می شوند برای همراهی این آدم ها، برای چند دقیقه کنار هم نشستنشان، چند کلام گفتن و شنیدنشان. شاید مسیری برای بیشتر پیوند خوردنشان به یکدیگر به همدانی که دوستش دارند.
مادربزرگ و نوه اش روی صندلی عقب نشسته بودند، آقایی هم کنار راننده. خودرو حرکت کرد. پسرک با صدایی ریز و دوست داشتنی گفت: وای مامان بزرگ چه اتوبوس خوشگلی! چه بزرگه! چه برقی می زنه!
مامان بزرگ گفت: آره مامان جان خیلی قشنگه. انگار تازه آوردن اینا رو.
راننده با لبخندی روی لبش نگاهی به پسربچه انداخت و گفت: عمو جان اینا اتوبوسای تازه ای اند که شهرداری برای همدان خریداری کرده. خدایی هم قشنگن!
آقایی که کنار راننده نشسته بود، سرش را به طرف اتوبوس برگرداند و نگاهی دقیق انداخت، بعد گفت: این کارها کمک زیادی به بهتر شدن وضعیت حمل و نقل عمومی می کنه. وقتی حمل و نقل عمومی قوی تر باشه، مردم هم کمتر از خودرو شخصی استفاده می کنن، ترافیک کمتر می شه، آلودگی هوا هم همین طور. واقعا خوبه که شهرداری به فکر این مسائل هست.
مادربزرگ گفت: خدا خیرشون بده، ایشالا همیشه شهرمون تمیز و قشنگ باشه تا مردم راحت تر زندگی کنن. ما که دیگه پیر شدیم ولی این شهر باید برای نوهها و بچه هامون هر روز بهتر و بهتر بشه.