صفحه 1 : اندیشه صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : شهرستان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ورزش صفحه 7 : اندیشه صفحه 8 : فرهنگی

۱۷
بهمن
۱۴۰۳

شماره
۵۸۲۵

امروز: ۱۷ (بهمن) ۱۴۰۳ ◀ ◀ Wednesday 2025 (Feb) 05

عناوین صفحه

هگمتانه، گروه خبر همدان: رضوانه، دختر انقلاب و زندانی زندان‌های مخوف طاغوت؛ دختری که نوجوانی‌اش را در دوره خفقان دهه 50 به زندان ساواک سپرده و اقتدار و ایستادگی زنان ایرانی را به تصویر کشیده است.
 «رضوانه دباغ»، زندانی زندان‌های مخوف طاغوت بوده، دختری که نوجوانی‌اش را در دوره خفقان دهه 50 به زندان ساواک سپرد و با این حال چندان حاضر به سخن گفتن از روزهای مبارزه نیست و به ندرت از شکنجه‌های وحشیانه ساواک حرف زده و کمتر کلامش به گوشی یا فغانش به دلی رسیده است.
اگرچه سخت‌ترین بی‌رحمی‌ها را دیده اما کمتر رازی از نهانش به لب رسیده و چند کلامی هم که گهگاه به زبان آورده پس از اظهارات نامعتبر عوامل رژیم طاغوت بوده که اساسا شکنجه‌ها را منکر شدند و سندهای زنده‌ای چون او را نادیده گرفتند.
سندی از روزهای سخت و دشوار زندان و کمیته مشترک ضد‌خرابکاری طاغوت؛ به راستی رضوانه، دختری با سن و سال کم دستگیر و شکنجه شد، جرم او نوشتن اعلامیه‌های امامش با دستان نحیف بود و حالا سندی است برای پژواک حق و حقانیت. رضوانه، دختر انقلاب به سختی حنجره‌اش ندای درونی‌اش را انعکاس می‌دهد در همان چند کلامی هم که گفته اقتدار و ایستادگی زنان ایرانی را برای همه تکرار کرده. او با خداوند معامله کرده و هرگز حاضر نیست یک طرفه آن را فسخ کند؛ رضوانه ولایتمداری را فصل‌الخطاب می‌داند و هرگز از اصول خود عقب ننشسته.انگار که هراس دارد که اگر از ستمی که به او رفته سخن بگوید، معامله با خدا را بر هم زند؛ هراس دارد که رنگ و بوی خودنمایی به خود بگیرد از این رو بر عهدی که با جانان بسته، پایبند است.اگر مشتاق شدید برشی از آنچه به دختر انقلاب روا شده را بدانید، نقلی کوتاه از روزهای خفقان رضوانه را بخوانید و به احترام اقتدارش کلاه از سر بردارید و سر تعظیم فرود آورید.
در محاصره ساواک
رو به روی کوچه‌مان شخصی به نام آقای بهاری، مغازه خرازی داشت. او فردی بسیار زرنگ و هوشمند بود و در حقیقت رابط بین ما و حضرت آیت‌الله سعیدی بود. آقای بهاری کاست‌ها و اعلامیه‌های امام و آیت‌الله سعیدی را از او گرفته و در اختیار مادرم قرار می‌داد تا آنها را تکثیر و بین افراد مورد نظر پخش کند، مادرم هم نوارها و کاست‌ها را به من می‌داد تا آنها را روی کاغذ پیاده و تکثیر کنم.
مادرم آن اعلامیه‌ها را به طور منظم داخل پاکتی قرار می‌داد و در مکان‌های زیارتی داخل کتاب‌های دعا و مفاتیح می‌گذاشت، یا اینکه موقع پیاده شدن از خودرویی، پاکت اعلامیه را می‌گذاشت تا شخصی آن را بردارد و مطالعه کند. در سال 1352 که تازه من و خواهرم به فاصله یکی ـ دو روز از هم عقد کرده بودیم، شبی که تعدادی مهمان داشتیم ساواکی‌ها به خانه‌مان ریختند.آنها شروع به جستجو کردند و همه وسایل خانه را به هم ریختند، ما هول شده بودیم و می‌ترسیدیم، یکی یکی کشوهای کمد را بیرون می‌کشیدند و لباس‌های ما را بیرون می‌ریختند.
مادرم به دنبال آنها از این اتاق به اتاق دیگر می‌رفت، آنقدر وضعیت دلهره آور بود که حتی صدای تپش قلبمان را می‌شنیدیم. مأموران ساواک چند روزی در خانه ما مهمان ناخوانده شدند و در این مدت هر کسی که به خانه ما مراجعه می‌کرد دستگیر می‌شد.دیگر خسته شده بودیم که مادرم ما را دور هم جمع کرد و گفت: برای رهایی از این وضعیت باید داد و قال و شلوغ کنید.وقتی ما شروع به داد و قال کردیم، یکی از مأموران به سوی مادرم رفت و گفت: ساکتشان کن وگرنه می‌کشمت.مادرم گفت: تابستان است و هوا گرم، من چه کار کنم با حضور شما اینها آزاد نیستند، ما را دستگیر کنید و ببرید تا از این وضعیت خلاص بشویم آخر چقدر صبر، چقدر تحمل.
دستگیری خانوادگی، رسم ساواک
هر چه از مدت محاصره می‌گذشت اوضاع بدتر می‌شد تا اینکه آنها با مرکز تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند. مأموران پس از 6 روز دست از محاصره برداشتند و خانه را ترک کردند.حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که افراد خانواده شب هنگام دور هم جمع شده بودند. ناگهان در خانه به صدا درآمد خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد، راضیه از همان پشت در گفت: مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر و صدا همراهشان برود. ما با گریه و زاری گفتیم مادر ما را کجا می‌برید مادر ما را نبرید!...آنها سعی می‌کردند به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند، گفتند با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال جواب می‌دهد و بعد بر می‌گردد.مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفته‌ای می‌شد که از او خبری نداشتیم تا اینکه یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر می‌کردیم که مادر برگشته، ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو نظامی کردند، پدرم هم که کاری از دستش برنمی‌آمد فقط یکسره با خودش حرف می‌زد و می‌گفت: آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر 14_15 ساله را بردارند و ببرند، همه می‌دانند اینها چه جور آدم‌هایی هستند.آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمی‌دانستم به کجا و برای چــه می‌برند؟ ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند.در زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در چنین جایی برایـم قوت قلبی بود و در آن لحظه احتیاج بیشتری به عاطفه داشتم و این عاطفه را مادرم جبران می‌کرد.
شکنجه به خاطر نوشتن سرود انقلابی
در آن زمان من محصل بودم و در مدرسه رفاه درس می‌خواندم، ما در آن مدرسه به کارهای هنری می‌پرداختیم و من هم با تعدادی از همکلاسی‌هایم سرودهایی که از رادیوی عراق پخش می‌شد جمع آوری کرده و در دفترچه‌ام نوشته بودم.احتمالاً این دفترچه به دست مأموران ساواک افتاده بود و آنها به این بهانه من را دستگیر کرده بودند. شب اول، آن محیط آنقدر برایم وحشتناک بود که تا صبح به خود می‌لرزیدم و نخوابیدم؛ مادرم دستانم را در دستانش گرفته بود و می‌فشرد.همان طوری که گفتم آنها چادرمان را گرفته بودند و ما برای حفظ حجاب خود از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود به عنوان چادر استفاده می‌کردیم. کار ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود و آنها با مسخره ما را «مادر و دختر پتویی می‌خواندند. خلاصه آن شب سخت گذشت و صبح هر دوی ما را برای بازجویی بردند. قبل از بازجویی شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی و... شروع شد.شوک‌های الکتریکی که می‌دادند تمام وجودم به رعشه در می‌آمد و پس از آن من را وادار به اعتراف می‌کردند. من چیزی نداشتم که بگویم تنها مدرکی که در دست آنها داشتم آن جزوه سرود بود که حتی خط به خط نوشته‌های خودم را هم می‌دانستم، ولی آنها می‌خواستند به مطالبی که به دروغ در پرونده من گذاشته بودند هم اعتراف کنم. مأموران از مقاومت ما سخت عصبانی شده و وقتی که از شکنجه‌هایشان نتیجه نگرفتند، شب هنگام ما را از هم جدا کردند. لحظات بعد من دوباره شکنجه و آزار و اذیت شدم با فریادهای دلخراش از مادرم کمک می‌خواستم و به خود می‌لرزیدم ولی کسی نمی‌توانست کمکم کند.
جراحت‌های به استخوان رسیده
در همین موقع آقای اکرمی را به داخل اتاق آورده و زیر شکنجه قرار دادند، آنها می‌خواستند او به دروغ بگوید که من را می‌شناسد و به همین صورت با خود من هم برخورد می‌شد و هر آنچه که در شکنجه و آزار ما بر می‌آمد، کوتاهی نمی‌کردند. تا اینکه وقتی زیر شکنجه از هوش رفتم دیگر چیزی نفهمیدم.
یک لحظه چشمم را باز کردم و خود را در بیمارستان شهربانی دیدم سرباز مسلحی در کنارم نگهبانی می‌داد. مچ دستانم به شدت آسیب دیده بودند و درد می‌کردند. 16 روزی به همین منوال گذشت و حال من کمی بهتر شد، دوباره به سلول ساواک نزد مادرم برگشتم، مادرم من را در آغوش گرفت و دلداری‌ام داد. بعد از مدتی از نظر جسمی و روحی حالم کمی بهتر شد و می‌توانستم دیگر روی پاهای خود بایستم، چند قاشقی غذا بخورم و چند قطره آب بنوشم ولی از طرفی زخم‌ها و جراحت‌های مادرم عفونت کرده بود و بوی مشمئز کننده‌ای تمام سلول را فرا گرفته بود.
زندان‌های نمناکِ بی‌هوا
هر چه زمان می‌گذشت حال مادرم بدتر و بدتر می‌شد باید به جای آنها پدر و مادر، تأییدشان کنند، در صورتی که این دختر، مادرش هم زندانی است.و وضعیت آن وخیم‌تر از خودش است و در ادامه اینکه چرا تا الان او را در زندان نگه داشته‌اید و اگر خلافی را مرتکب شده باید او را به دارالتأدیب ببرند و او الان 15 ساله است و امضایش برای ما رسمیت ندارد و... به هر حال دادگاه رأی به نابالغ بودنم داد ولی به این راحتی من را آزاد نکردند بلکه حدود چهار ماه طول کشید در این مدت چه سختی‌ها کشیدم خدا می‌داند. مثلاً یک روزی می‌گفتند یک جابه‌جایی باید صورت بگیرد یعنی تمام زندانی‌های کمیته را به یک زیرزمین خیلی نمناک بردند، نمی‌دانم چند طبقه به زیر زمین رفتیم فقط این را می‌دانم که از کمبود هوا نمی‌توانستیم نفس بکشیم.دو ماهی که همین طور گذشت به خاطر دارم حدود 10 نفر به خاطر کمبود هوای تنفسی از بین رفتند در آنجا افرادی چون دکتر مهندس و دانشجو بودند و من خیلی از اهداف آنها سر در نمی‌آوردم و کوچک‌ترینشان امثال من بودند.
معمای مقاومت
آنجا به قدری تنگ بود که حدود هفت نفر را در داخل یک سلول جا داده بودند در ذهنم مرور کردم و صحنه‌ها را یکی یکی به خاطر آوردم آزادی من و در بند بودن تو به معمایی تبدیل شده بود.خیلی تأمل کردم و به این نتیجه رسیدم که این آزادی برای شناسایی سایر افراد گروه است و تو هم در دست آنها گروگان هستی.
به نقل از فارس، پس از مدتی، وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بی‌نتیجه است و آزادی‌ام برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من تماس نمی‌گیرد تا شناسایی و دستگیر شود، دوباره من را دستگیر کرده و به زندان آوردند.10 روز بعد از اینکه دوباره مادرم_ مرضیه حدیدچی(دباغ) را دستگیر کرده و به زندان آورده بودند من آزاد شدم، ولی او در زندان ماند و دوباره ما از هم جدا شدیم.»



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: