۲۸
اسفند
۱۴۰۳
شماره
۵۸۵۷
عناوین صفحه
«حوصلهام سر رفته!»
این جملهای است که بارها از زبان فرزندانمان میشنویم با وجود این که کمدشان مملو از اسباببازی است. اتاق جدا برای خود دارند و هر وسیلهای که نیاز داشته باشند در دست و بالشان هست.
حال آن که کودکان و نوجوانانی که با کتاب دوستی دارند، دنبال وقت خالی برای مطالعه هستند و آن جمله مایوسکننده را به ندرت بر زبان میآورند، وقتی دوستی هست که همیشه میتواند با او سخن بگوید.
شاید برای همین نویسنده شدم. با اینکه شش خواهر و برادر بودیم اما با کتاب رفاقتی بیشتر داشتم. مادرم وخواهرهای بزرگم من را به وسوسه انداختند تا کتاب در دست بگیرم و با این ژست مثل آنها بزرگ باشم.
با خواندن اولین رمان، پولینا چشم و چراغ کوه پایه، به صورت جدی قدم در دنیای عجیب و غریب کتاب گذاشتم. با قهرمان کتاب میترسیدم، به مشکل پیش آمده فکر میکردم. نگران میشدم و با او طعم خوش پیروزی را میچشیدم. برای همین دوست دارم لذت شیرین کتابخوانی را هر کودک و نوجوانی مزهمزه کند. دوست دارم دست آنها را بگیرم و ببرم به جهان واژههای ذهنم، به روزگاری که بودهام.
لحظات و روزهایی که شاید به ظاهر تلخ بود، اما شیرینیهایی هم داشت. ایامی که کشور ما مورد هجوم دشمن قرار گرفته بود و همین "جنگ" به خیلی از واژهها معنای حقیقی و ملموسی بخشید.
آدمهای روزگار من، نقشهایی را برعهده گرفته بودند که تکرارنشدنی بود. کارهایی کردند که در روزهای صلح ، انجام آن غیر ممکن بود. نوجوانان کشورم قهرمانهای تاریخ ایران زمین شدند و من چطور میتوانستم به عنوان نویسنده از این همه سلحشوری بگذرم؟
آن هم نوجوانان غیوری که میشود با آنها آشنا شد، به راهشان اعتماد کرد و نیکبختی را با آنها تضمین کرد.
امیدوارم روزی آثارم، گذرنامه کودکان و نوجوانان بیشتری به دنیای کتاب باشد.