صفحه 1 : فرهنگ و هنر صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ورزش صفحه 7 : فرهنگ و هنر صفحه 8 : فرهنگی

۱۲
اردیبهشت
۱۴۰۳

شماره
۵۶۰۴

امروز: ۱۲ (اردیبهشت) ۱۴۰۳ ◀ ◀ Wednesday 2024 (May) 01

عناوین صفحه




آسمان سرخ و ابرها در رفت و آمد بودند. گوشه‌ای از اتاق نشسته بود، ساعت‌ها بود که همان جا بی‌حرکت مانده بود. داشت کتاب می‌خواند. نزدیک‌های غروب بود که تمامش کرد. کتاب را که بست انگار در دلش رخت می‌شستند. حال عجیبی داشت. نمی‌دانست چرا راه نفسش تنگ شده، گویی همه غم‌های عالم مال اوست. دستی به صورتش کشید، سعی کرد نفس عمیقی بکشد. کمرش را روبه عقب صاف کرد و دست‌هایش را بالا کشید. اما نه این کارها فایده نداشت، دلش بدجوری گرفته بود. انگار همه چیز به نظرش پوچ می‌آمد.
به گزارش هگمتانه، با خودش فکر کرد؛ یعنی یک کتاب این همه حالم را دگرگون کرده؟! باورش نمی‌شد، ولی نمی‌توانست اضطرابی را که وجودش را فراگرفته بود، انکار کند.
کاش اصلا این کتاب را نمی‌دید، نمی‌خرید، کاش نمی‌خواندش. چه فضای ناامیدکننده‌ای در ذهنش ایجاد کرده بود!
می خواست از شر افکار منفی کتابی که خوانده خلاص شود... بلند شد لباس‌هایش را پوشید و از خانه بیرون زد. سعی کرد ذهنش را از آن همه قیل و قال بیهوده خالی کند، از آن همه فکر‌های نابه‌سامان که جولانشان دلش را آشوب کرده بود.
شروع کرد به قدم برداشتن... کوچه، خیابان و... بی‌هدف راه می‌رفت. رسید به میدان، نگاهی به بساط کتاب‌فروشی که همیشه همان جا بود کرد. اخم‌هایش رفت توی هم... گوشه‌ای ایستاد و به درختی تکیه زد.
از همین بساط کتاب‌فروشی کنار راه بود که کتاب را خریده و خوانده بود. به نظرش می‌آمد که حال بدش تقصیر این کتاب‌فروش است. با خودش فکر کرد جلو برود و چیزی بگوید، انتقادی بکند...
در همین فکر‌ها بود که خانمی شروع کرد به جروبحث با فروشنده. گوش‌هایش تیز شد، کمی جلوتر رفت تا بهتر صداها را بشنود. فروشنده می‌گفت: مگر تقصیر من است؟ من که کتاب را ننوشته‌ام.
زن هم با بدخلقی غرغر می‌کرد که شما باید بدانید چه کتابی به جوان‌های مردم می‌فروشید. بچه من که آگاهی کافی ندارد، یک کتاب را دیده و خریده. بعد هم کمی جروبحث کردند و خانم با بدخلقی راه افتاد و رفت.
فروشنده همان طور زیر لب غرغر می‌کرد؛ من چه می‌دانم چی توی این کتاب‌ها نوشته، کف دستم را که بو نکرده‌ام، خودت باید حواست باشد، جوانت چه کتابی می‌خواند...
همان طور که او غرولند می‌کرد، کمی جلوتر رفت و پرسید: مگر کسی روی این کتاب‌ها نظارت ندارد؟! یعنی شما هر کتابی بخواهید می‌توانید اینجا بساط کنید؟
فروشنده با اخم نگاهش کرد. بعد هم گفت: آقا برو دنبال کارت، حوصله تو یکی را دیگر ندارم. اگر خریدار نیستی برو مزاحم نشو.
خواست بگوید: من هم از شما کتاب خریده‌ام و حالا بعد از خواندنش اصلا حال و روز خوشی ندارم اما حرفش را خورد. با خودش فکر کرد؛ چه فایده‌ای دارد جروبحث کردن با این دست‌فروش!
او که به قول خودش نمی‌داند چی توی این کتاب‌ها نوشته شده... او چه می‌داند گاهی یک کتاب زندگی یک فرد را به نابودی می‌کشد. چه می‌داند کتاب‌ها می‌توانند حتی روی آمار خودکشی در سطح جامعه اثرگذار باشند. او چه می‌داند چه کتابی را باید بساط کند.
اما پس چه کسی باید بداند؟ چه کسی مسؤول این دانایی است؟ پس نظارت بر پیشخوان کتاب چه می‌شود؟ البته خوب می‌دانست که کتاب‌فروشی‌ها تحت نظارت و هدایت هستند ولی این بساط‌های خیابانی چی؟ آیا نظارتی رویشان هست؟
کتاب‌ها همان طور که یار مهربان اند، گاهی هم می‌توانند در همان سکوت پرکلامشان، ضربه‌های مهلکی به ذهن بشر وارد کنند.
کتاب را باید دانسته انتخاب کرد. اما اولین سطح این دانایی کجاست؟ اولین دستی که آگاهانه و دلسوزانه گلچینی از بهترین‌ها را پیشکش جامعه می‌کند کجاست؟
نگاهش را به خیابان دوخت... قطره‌های ریز و درشت باران بر سرو روی خیابان باریدن گرفت. آسمان غرید، باران می‌بارید و می‌شست خیابان را. دست‌فروش بساطش را تند تند جمع می‌کرد. باران شروع شده بود.



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: