صفحه 1 : فرهنگی صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ورزش صفحه 7 : اندیشه صفحه 8 : فرهنگی

۱۹
اردیبهشت
۱۴۰۳

شماره
۵۶۰۹

امروز: ۱۹ (اردیبهشت) ۱۴۰۳ ◀ ◀ Wednesday 2024 (May) 08

عناوین صفحه

  • اعلام آمادگی استاندار همدان برای صحت‌سنجی احیای واحدهای تولیدی
  • حضور معاون برنامه‌ریزی شهردار همدان در دوشنبه‌های پاسخ‌گویی سامانه 137
  • به همت شهرداری همدان و در نیمه نخست امسال پارک دوستدار کودک همدان بهره‌برداری می‌شود
  • عیادت شهردار همدان از کودکان بستری در بیمارستان اکباتان
  • بازدید خبرنگاران همدان از کارخانه‌های شیشه و خوراک‌آفرین
  • جریمه به‌کارگیری اتباع غیرمجاز 1.2میلیون تومان در روز شد
  • تداوم هدایت آب‌های سطحی و رفع آب‌گرفتگی جاده‌ها
  • برگزاری مسابقات ورزش شهروندی امسال با نام "شهروند قهرمان"
  • پژوهشگران ایرانی موفق به تولید ماده اولیه داروها شدند
  • ملایر مهیای برگزاری تمام الکترونیک انتخابات مجلس در دور دوم
  • جمع‌آوری سگ‌های ولگرد مدیریت متمرکز می‌خواهد
  • فراخوان تولیدات نمایشی "شب‌های الوند" در همدان اعلام شد
  • انتقاد فرماندار رزن از استخدام‌ غیربومی‌ها در جهاد کشاورزی
  • پارالمپیک؛ تحقق رؤیای تاریخی گلبالیست‌های همدانی
  • توسعه بخش کشاورزی همدان در دولت سیزدهم
  • گردشگری عشایری ظرفیت مغفول همدان
  • هگمتانه، گروه همه دانا: کتاب «پرواز از پنجره جنوبی» به زندگی شهید علیرضا حاجی‌بابایی و عملیات‌های مؤثر دوران دفاع مقدس اشاره دارد.

    در این کتاب پدر شهید درباره او می‌گوید: «علیرضا در دوران تحصیل، روزهای تعطیلی‌اش می‌آمد صحرا و در کار کشاورزی به من کمک می‌کرد. با آن حالت بچگی‌اش التماس می‌کرد و می‌گفت خیلی کار نکن. معلم هم که شد، ماهی دو، سه هزار تومن حقوق می‌گرفت، همه را می‌آورد و می‌گفت پدر تو خرج داری. می‌فهمید که مخارج زندگی کفایت نمی‌کند، ضمنا شأن پدر و فرزندی را رعایت می‌کرد.»

    مادر شهید نیز چنین روایت می‌کند:«ما در مریانج زندگی می‌کردیم. دو اتاق داشتیم. در یک اتاق بخاری گذاشته بودیم و گرم بود. بچه‌ها آنجا درس می‌خواندند. علیرضا خواهرانش را به درس خواندن تشویق می‌کرد. او برای هر نمره بیست، پنج ریال به هر یک پاداش می‌داد و آنها را به درس خواندن ترغیب می‌کرد».

    این کتاب در فصل‌های مختلف به زندگی شهید علیرضا حاجی‌بابایی پرداخته است. در قسمت‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:  

    شما راضی باشید من شهید بشوم

    دکتر حاجی‌بابایی از سفارش‌های برادر می‌گوید:

    هر سفارشی که به من می‌کرد، اول و آخر سفارش این بود که اگر من شهید شدم شما مراقب پدر و مادر باشید، به آنها توجه بکنید. من فکر می‌کردم یک نگرانی در او وجود دارد، اگر شهید شد به پدر و مادرش چگونه رسیدگی می‌شود. تعاریف عجیب و بزرگی از پدر و مادر ارائه می‌کرد که در نامه‌هایش هم وجود دارد. نشان می‌‌داد که عظمت، جایگاه و نگاه بسیار عجیب و اعتقادی به این نکته دارد. به پدر و مادرم می‌گفت: شما راضی باشید من شهید بشوم. حاضر نبود بدون رضایت پدر و مادر شهید شود.

    حاج‌بابا همیشه پیشتاز بود و برای شهادت شوق عجیبی داشت، حمیدرضا می‌گوید:

    برای عملیات، خودش اول می‌رفت. در عملیات رمضان هم که شهید شد، با گلوله ضد هوایی به شهادت رسید. این نشان می‌دهد خودش پیشتاز بوده. یعنی اگر قرار بود عملیاتی انجام بپذیرد هرکس که با او همراه بود و می‌رفت، قطعاً با یک اطمینان خاطر بود. بچه‌ها می‌گفتند که وقتی ما با او می‌رویم عملیات یا گشت، اصلاً حس می‌کنیم که در یک جای مطمئن هستیم. سر سوزنی ترس و وحشت در وجودمان نیست.

    حاج‌بابا کوتاه زیست، اما بزرگ و بسیار مؤثر. او عارفانه به مقام عندالرب رسید و جام شهادت سر کشید. "سالار آبنوش" می‌گوید:

    اگر می‌ماند از افراد مطرح در سطح کشور بود

    آدمی بود که خداوند این‌گونه صلاح دید و با فرصت بسیار کوتاه، او را به جوار خویش ببرد. حاج‌آقا همدانی گفت رزمش و جنگش و فرماندهی‌اش کوتاه بود. خداوند چه صلاحی دانست که او را زود برد. به نظرم اگر می‌ماند از افراد مطرح در سطح کشور بود و می‌توانست الان در سطح راهبردی تعیین‌کننده باشد.

    برادر فرجیان‌زاده معتقد است که او ظرفیت‌های بسیار عمیقی داشت و اگر مانده بود در زمره بزرگان کشور بود: در مدیریت، خودش را خیلی خوب بروز داد و به سرعت پیشرفت کرد. بعد از رمضان که شهید شد، ما دیگر تیپ را به صورت رسمی تشکیل دادیم. من خدا را گواه می‌گیرم که اگر ایشان مانده بود، یک فرمانده لشکر لایق آفندی دفاع مقدس بود، یعنی یک فرمانده قوی که بتواند یک لشکر را اداره بکند، با آن شناختی که من از ابعاد مدیریتی او داشتم.

    شهادت فرزندی همچون علیرضا برای پدر، داغی سنگین است. حاج جلال می‌گوید:

    وقتی علیرضا شهید شد، صورت به صورتش گذاشتم و بر چهره‌اش بوسه زدم. علیرضا یک شب به خوابم آمد، در یک باغ سرسبز با مادرش نشسته بود. زمزمه‌ای شنیدم، گفتم: «این باید صدای علیرضا باشد، تا من را دید آمد نزدیک و گفت: «این باغ را می‌بینی! همه‌اش مال توست، محصول شماست.»

    و بدین‌گونه پرونده حیات طیبه مردی از نسل عاشورا، با خون بسته شد. اما روایت شکوهمند او تا قیامت بر تارک تاریخ خواهد درخشید...



    ارسال ديدگاه

    نام:
    پست الکترونیکی:
    کد امنیتی:
    ديدگاه: