صفحه 1 : فرهنگی صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ایران و جهان صفحه 7 : شهروند کوچولو صفحه 8 : فرهنگی

۲۶
خرداد
۱۴۰۴

شماره
۵۹۱۲

امروز: ۲۶ (خرداد) ۱۴۰۴ ◀ ◀ Monday 2025 (Jun) 16

عناوین صفحه


یک روز زیبای بهاری، هوا گرم بود و آسمان پر از نور. ایلیا و حسنا در اتاقشان مشغول ساختن جعبه‌های کادویی کوچکی بودند. هر جعبه با روبان‌های رنگارنگ، ستاره‌های براق و کارت‌های کوچکی که رویشان نوشته شده بود: "عیدتون مبارک!" تزئین شده بود.
شهابک و آذرک هم در کنارشان نشسته بودند و با چشم‌هایی درشت و کنجکاو به دست‌های بچه‌ها نگاه می‌کردند.
شهابک پرسید:
ـ اینا چیه؟ چرا همه‌اش دارید روبان می‌چسبونید؟
حسنا خندید و گفت:
ـ داریم هدیه درست می‌کنیم.
آذرک با شگفتی گفت:
ـ مگه تولد کسیه؟
ایلیا گفت:
ـ نه، ولی یه جورایی شبیه جشن تولده. فقط برای یه آدم خاص نیست، برای همه‌مونه. یه جور جشن دوستی!
شهابک فکر کرد و گفت:
ـ پس مثل روز "هم‌پیمانی نور" توی نورالیاست. اون روز که همه با هم عهد می‌بندیم که به هم کمک کنیم و مهربون باشیم؟
حسنا گفت:
ـ تقریباً! اسم این جشن، عید غدیره... به این عید، عید سیدا هم میگن. بابای ما سیده و هر سال توی حیاط خونه‌مون برای این روز عزیز یه جشن کوچیک می‌گیره و به همه عیدی میده. امسال ما پیشنهاد کردیم که عیدی‌ها رو خودمون تهیه کنیم. ما برای هر کدوم از مهمونامون یه عیدی خاص تدارک دیدیم.
ایلیا گفت: اگر شما هم دوست دارید می‌تونید بهمون توی کادو کردن عیدی‌ها کمک کنید. اونا با خوشحالی شروع به کار کردند.
بچه‌ها مشغول آماده‌سازی بودند که ناگهان حسنا گفت:
ـ وای نه! یکی از جعبه‌های کادو گم شده! اون یکی که برای آقا رضا بود، همسایه‌ پیرمون...
همه ساکت شدند. جعبه‌ کادو مهم بود. آقا رضا همیشه به بچه‌ها شکلات می‌داد و قصه‌های قدیمی برایشان تعریف می‌کرد. هدیه مخصوصی برای او آماده کرده بودند.
ایلیا گفت:
ـ باید پیداش کنیم. اون توی سبد بود. حتماً وقتی وسایل رو آوردیم تو حیاط، افتاده یه‌جایی.
شهابک با سرعت خاصی که فقط موجودات نورالیا داشتند، گفت:
ـ من میرم اسکن می‌کنم! حرکت آخرین ذرات روبان قرمز رو دنبال می‌کنم!
آذرک هم از دوربین حسگرش استفاده کرد و رد براق روبان را در هوا دنبال کرد. بعد از چند دقیقه، صدای شادی‌بخش شهابک بلند شد:
ـ پیداش کردم! افتاده بود زیر نیمکت حیاط!
همه با شادی به سمتش دویدند. حسنا جعبه را گرفت و با لبخند گفت:
ـ ممنون شهابک! آقا رضا خیلی خوشحال میشه.
هنوز چند روز تا عید غدیر مونده بود. اما بچه‌ها کارهاشون رو خیلی دقیق و منظم انجام داده بودند. شهابک و آذرک برای رسیدن روز عید خیلی اشتیاق داشتند.
حسنا برای دوستان فضاییشان تعریف کرده بود که موقع عید، چراغ‌های رنگی روشن می‌کنن، بوی شیرینی و چای از آشپزخانه میاد و همه کنار هم هستن. اون درباره پیامبر مهربانی‌ها حضرت محمد(ص) برای آذرک و شهابک گفته بود و براشون توضیح داده بود که ایشون چقدر حضرت علی(ع) رو دوست داشته و مردم چقدر برای امام علی(ع) احترام قائل هستند و به خاطرشون جشن می‌گیرن.
شهابک آرام در گوش آذرک گفت:
ـ حالا فهمیدم این عید چرا مهمه. این جشن برای مهربونی و با هم بودن و انجام کار درسته.
آذرک سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
ـ منم دوست دارم هر سال توی این عید کنار شما باشم.



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: