۲۶
خرداد
۱۴۰۴
شماره
۵۹۱۲
عناوین صفحه
هوا گرم بود، گرم تر از روزهای بهاری همیشگی. جوان منتظر تاکسی بود. در عین حال زیرچشمی به تلفن همراه پسرکی که کنارش ایستاده بود نگاه می کرد. پسر داشت بازی می کرد، چنان غرق بازی بود که اصلا حواسش به دوروبرش نبود.
جوان ابرویی بالا انداخت و سوار اولین تاکسی که جلوی پایش ایستاد شد. در کنار راننده نشست. راننده کولر خودرو را روشن کرد و شروع کرد به نالیدن از دست گرما.
پسر جوان خندید و گفت: توی این گرما یک پسربچه چنان سرگرم بازی تلفن همراهش بود که انگار یادش رفته بود منتظر تاکسی است.
راننده با صدای آرام گفت: «واقعا این بازیها بلای جان بچهها شده اند. مخصوصا که پر از خشونت هم هستند.»
مسافر گفت: «بله درست می گویید، خیلی از این بازیها اصلا مناسب ذهن بچهها نیستند و روحیه آنها را خراب می کنند. اما بعضی هایشان هم طراحیهای درستی دارند.»
راننده لبخندی زد و گفت: «بازی فقط مال ما بود. آن وقتها ما بازی واقعی می کردیم ولی حالا چی؟»
مسافر جوان با شور و شوقی خاص گفت: «بله خوب، آن طور بازی کردنها خیلی بهتر بود، اما این دوره و زمانه هم به هر حال اقتضائات خودش را دارد. من امیدوارم ما بتوانیم این بازیها را در آینده بهتر مدیریت کنیم. من خودم میخواهم طراح بازیهای رایانه ای شوم.»
با شنیدن این جمله راننده به حرفهای پسر دقیق تر شد.
مسافر ادامه داد: «از بچگی علاقه زیادی به بازیهای رایانه ای داشتم. همیشه در ذهنم میگفتم روزی میرسد که خودم بازی بسازم. الان دارم برای کنکور سراسری آماده میشوم و هدفم این است که در رشته طراحی بازیهای رایانه ای قبول شوم.»
راننده با لبخندی گفت: «خیلی خوب است. پس از الان باید شروع کنی به یادگیری نرمافزارهای طراحی بازی.»
مسافر با اشتیاق گفت: «بله، اما چیزی که بیشتر از همه برایم مهم است، این است که بازیهایی بسازم که با فرهنگ بومیمان هم خوانی داشته باشند. میخواهم بازیهایی طراحی کنم که بچههای همشهریام با آنها ارتباط برقرار کنند و از فرهنگ غنیمان آگاه شوند.»
راننده با تحسین گفت: «این هدف بزرگی است. امیدوارم به آن برسی.»