صفحه 1 : ایران و جهان صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : خبر همدان صفحه 6 : ایران و جهان صفحه 7 : همه دانا صفحه 8 : فرهنگی

۲۳
اردیبهشت
۱۴۰۴

شماره
۵۸۸۹

امروز: ۲۳ (اردیبهشت) ۱۴۰۴ ◀ ◀ Tuesday 2025 (May) 13

عناوین صفحه



صبح دل‌انگیزی بود. آسمان آبی و صاف، درختان پر از برگ‌های سبز، و هوا پر از عطر تازه‌ بهار. مادری با دو فرزندش به ایستگاه تاکسی رفتند. پسرک که به نظر 8ساله می رسید در حالی که دست خواهرش را گرفته بود، با چشمانی پر از شوق به ماشین‌ها نگاه می‌کرد. دختر با یک عروسک در دست، لبخند می‌زد و با هیجان منتظر بود.
راننده تاکسی، مردی میانسال با ریش خاکستری و چشم‌های مهربان، پرسید: "سلام! کجا میرید؟"
مادر لبخند زد و گفت: "سلام، پارک مردم."
مسافرها سوار شدند. تاکسی در خیابان‌های شلوغ شهر حرکت می‌کرد و صدای ترافیک صبحگاهی به گوش می‌رسید. در طول مسیر، بچه‌ها با هم درگیر بازی‌های کودکانه‌شان بودند و هر از گاهی صدای خنده‌ آن‌ها فضای تاکسی را پر می‌کرد. مادر، که نگاهی محبت‌آمیز به فرزندانش داشت، به مسافر دیگری که در صندلی جلو نشسته بود، نگاه کرد. خانمی‌حدوداً شصت‌ساله با چهره‌ای آرام، با دقت به اطراف نگاه می‌کرد.
دخترک گفت: مامان پس کی به پارک می رسیم.
مادر به آرامی گفت: کمی صبر داشته باش، تا چند دقیقه دیگه می رسیم.
خانم میانسال صورتش را به سمت بچه‌ها برگرداند و با لبخند نگاهشان کرد: پارک رو دوست دارید؟
بچه‌ها به علامت تأیید سرشان را تکان دادند.
مادر گفت: چرا دوست نداشته باشن، واقعا پارکای حالا خوش آب و رنگ و دوست داشتنی هستن.
خانم با صدای آرام جواب داد: "بله، پارکا حالا خیلی بهتر از گذشته شدن. یادمه وقتی خودم بچه بودم، هیچ‌وقت پارکا اینطور رنگارنگ و پر از بازیا و امکانات نبود. همه چیز ساده‌تر بود."
مادر سرش را به نشانه تأیید صحبت‌های خانم تکان داد. "دقیقاً! امروز دیگه پارکا حتی زمینای بازی و پیست اسکیت دارن. برای بچه‌ها هم فضاهایی مخصوص ساختن که می‌تونن با خیال راحت بازی کنن."
خانم با لبخندی دلنشین رو به مادر گفت: "واقعا خوشحالم که این‌طور برای بچه‌ها وقت می‌ذارید. این روزا فکر می‌کنم بچه‌ها بیشتر از هر زمانی به این امکانات نیاز دارن. در گذشته شاید بیشتر در کوچه‌ها و خیابونا بازی می‌کردیم، اما الان همه چی تغییر کرده. پارکا مثل دنیای جدیدی برای بچه‌ها شدن."
مادر با یک نگاه به فضای تاکسی گفت: "درست می‌گید. این‌طور شاید بچه‌ها هم از ترافیک و شلوغی شهر دور باشن و به جای این‌که توی کوچه‌ها بدون، بتونن در محیطی امن و شاد بازی کنند."
خانم مسافر که چشمانش پر از احساس بود، گفت: " شهر برای بچه‌ها واقعا رنگی‌تر و جالب‌تر شده. من که وقتی به پارک می‌رم، یاد دوران کودکیم می‌افتم. انگار همه چیز تغییر کرده."
راننده که تا آن لحظه فقط گوش می‌داد، با لبخندی گفت: "حق با شماس. من هم وقتی بچه‌ها رو می‌بینم، یاد خودم می‌افتم که چطور بازی می‌کردیم. اینطور که می‌بینم، زندگی برای بچه‌ها خیلی بیشتر از گذشته امکانات و فرصتای خوبی داره. وقتی فکر می کنم ما از چه وسایلی برای بازی استفاده می کردیم، خنده م می گیره؛ سرسره‌های فلزی بزرگ، تاب‌های فلزی، اصلا امنیت نداشتن. بازم خوب بود ما بلایی سرمون نیومد."
مادر که از حرف‌های راننده خنده اش گرفته بود، گفت: واقعا اون پله‌ها رو چه طوری بالا می رفتیم؟ الان وسایل خیلی خوب و استاندارد شده.
تاکسی به پارک رسید. مادر و بچه‌ها از خودرو پیاده شدند. صدای خنده بچه‌ها فضای پارک رو پر کرده بود؛ دنیایی به رنگارنگی ذهن کودکانه شان در انتظار قدم‌های کوچکشان بود.



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: