صفحه 1 : زندگی با کتاب صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : خبر همدان صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ورزش صفحه 7 : زندگی با کتاب صفحه 8 : فرهنگی

۱۸
اردیبهشت
۱۴۰۴

شماره
۵۸۸۵

امروز: ۱۸ (اردیبهشت) ۱۴۰۴ ◀ ◀ Thursday 2025 (May) 08

عناوین صفحه




تاکسی حرکت کرد، مثل همیشه داستان، داستان چند مسافر بود و یک راننده. ماجرایی که هر روز تکرار می‌شود واین خیابان‌ها هر روز مسیری می شوند برای همراهی این آدم ها، برای چند دقیقه کنار هم نشستنشان، چند کلام گفتن و شنیدنشان. شاید مسیری برای بیشتر پیوند خوردنشان به یکدیگر به همدانی که دوستش دارند.
تاکسی در دل خیابان‌های بارانی همدان حرکت می‌کرد، صدای چکه‌های باران که از سقف فلزی تاکسی به گوش می‌رسید، آرامش خاصی به فضای داخل می‌بخشید. آسمان، هنوز از ابرهای خاکی و پر از باران پوشیده بود، اما به تدریج خورشید، با شعاع‌های کم‌رمق خود از پشت ابرها می‌تابید و نور دل‌انگیزی روی چهره‌ خیابان می‌انداخت.
مسافر پشت‌سر راننده، با دستمالی شیشه عینک خود را پاک می‌کرد. مردی حدوداً هشتاد ساله، با لباس رسمی، که چهره‌ای مهربان و آرام داشت. نگاهش به بیرون از پنجره دوخته شده بود، انگار به دنبال چیزی می‌گشت. راننده که در حال عبور از یکی از خیابان‌های اصلی شهر بود، به آرامی شروع به صحبت کرد؛ هوای امروز خیلی عجیبه، هم بارونه هم خورشید داریم.
پیرمرد که به نظر می‌رسید غرق فکر بود، سرش را بلند کرد و جواب داد: بله هوای دوپهلویی شده.
راننده ناگهان روی ترمز زد. با صدایی پر از عصبانیت گفت: انگار نه انگار اینجا سرعتکاه داره، همین جور با سرعت می پیچه.
مسافر که از تکان خودرو کمی شوکه شده بود، گفت: این همه به این خیابانا می رسن ولی امان از راننده هایی که بی دقت و بی حوصله اند.
راننده گفت: آخ گفتی حاجی!
راننده دوباره ترمز کرد، اما این بار برای سوار کردن مسافری دیگر. پسری 17-18ساله سوار شد.
پیرمرد سری تکان داد و گفت: یادش بخیر بچگیای ما اینجا این شکلی نبود. همه چی فرق داشت. خیابانا که همه شان آسفالت نبودن. انقد خیابان آسفالت کم بود که بالای سعیدیه را می گفتن بالا اسفالتی. شهر انقدر بزرگ نبود، زیرگذر، روزگذر نداشت... انقدم ماشین میان خیابانا نبود.
پسر خندید و گفت: حاج آقا حالا خوبه یا اون موقع ها؟
پیرمرد با قیافه ای متفکر گفت: خب نمی‌شه گفت ای خوبه یا او... الان رفاهیات بیشتره... شهرداری دائم داره به سر و روی شهر می رسه ولی او وقتا از ای خبرا نبود. برف چنان کوچه‌ها ر می گرفت که دیگه رای رفتن نداشتیم.
ولی خب او وقتا ما جوان بودیم و روزگار باهامان مهربان تر بود. حالا دیگه ما پیریم، دور، دور شماس.
راننده نگاهش را به آینه وسط خودرو دوخت و گفت: بله، این روزا خیلی از مشکلات حل شده و شهر دیگه اون شهر قدیمی نیس... حالا برای هر گوشه ای از شهر یه برنامه دارن.
پیرمرد که انگار با گفتن از گذشته، دلتنگ شده بود، آه عمیقی کشید.
پسر که داشت تند تند توی گوشی اش تایپ می کرد... دم یکی از دکه‌های روزنامه فروشی پیاده شد.
نگاه راننده به تیتر یکی از روزنامه‌های همدان افتاد: منطقه پنج قلب تاریخی همدان در آستانه تحول شهری...



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: