۱۴
اردیبهشت
۱۴۰۴
شماره
۵۸۸۱
عناوین صفحه
تاکسی حرکت کرد، مثل همیشه داستان، داستان چند مسافر بود و یک راننده. ماجرایی که هر روز تکرار میشود واین خیابانها هر روز مسیری می شوند برای همراهی این آدم ها، برای چند دقیقه کنار هم نشستنشان، چند کلام گفتن و شنیدنشان. شاید مسیری برای بیشتر پیوند خوردنشان به یکدیگر به همدانی که دوستش دارند.
تعریف خانم هایی که صندلی عقب نشسته بودند، حسابی گل کرده بود. خانمیکه حدودا 60ساله به نظر می رسید، گفت: ما که حتما هفته ای یکی دو بار با دوستام اونجا قرار میذاریم. می ریم یه قدمی می زنیم، گشت و گذاری می کنیم. خریدی ام اگه داشته باشیم انجام می دیم.
- آره خیلی جای خوبیه، منم هروقت دلتنگ می شم می رم اونجا پیاده روی. گاهی وقتا یه بستنی ای چیزی ام می خورم. اینها حرف هایی بود که خانم مسن تر در حالی که لبخند یواشکی روی لب هایش نشسته بود، گفت.
خانمیکه از همه جوان تر به نظر می رسید هم وارد بحث شد و اضافه کرد: آخه پیاده راه دلبازه، هم جای نشستن داره، هم مسیر برای پیاده روی، هم اینم که امنه، آدم با خیال راحت خودش و بچه ش می تونه اونجا بگرده و خریدش رو هم بکنه. منم پیاده راه بوعلی رو خیلی دوس دارم. کاش بیشتر از این خیابانا داشته باشیم. واقعا نیازه به نظرم.
راننده که تا الان خودش را نگه داشته بود و وارد صحبتهای خانمها نشده بود، با احتیاط شروع به حرف زدن کرد: حالا خیابان باباطاهر و شهدا رم می خوان پیاده راه کنن.
آقایی که کنارش نشسته بود، نگاهی به راننده انداخت و گفت: ایشالا که بشه، اینجوری مسافرا هم جاهای بیشتری برای گردش دارن، ما ام که مغازه داریم، هرچی مسافر بیشتر توی شهر گشت بزنه برامون بهتره.
تاکسی به ابتدای پیاده راه رسید، همه مسافرها پیاده شدند. راننده نگاهی به مسیر پیش رویش انداخت و گفت: خدایا شکرت!