صفحه 1 : فرهنگی صفحه 2 : خبر همدان صفحه 3 : شهرستان صفحه 4 : ورزش صفحه 5 : ایران و جهان صفحه 6 : ایران و جهان صفحه 7 : اندیشه صفحه 8 : فرهنگی

۳
اردیبهشت
۱۴۰۴

شماره
۵۸۷۳

امروز: ۳ (اردیبهشت) ۱۴۰۴ ◀ ◀ Wednesday 2025 (Apr) 23

عناوین صفحه


هگمتانه، گروه رفیق شهیدم: خاطرات شفاهی کوتاه از فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام که همرزمان و دوستان شهید بیان کردند را با هم مرور می‌کنیم.
رمز شب
گفت: اسم رمز امشب «شکری‌پوره». اگه کسی گفت: «شکری بور» حتماً عراقیه؛ امانش ندید.
نصف شب از پشت خاکریز سر و صدایی آمد. نگهبان داد کشید: کیستی؟ جواب آمد: «شکری‌پور». صدا برای نگهبان آشنا بود. دوباره پرسید: خودش یا رمزش؟ گفت: هر دوش!
گفت: همه از گردان ما انتظار دارن خط شکنی کنه ولی این کار یه شرط داره و آن هم خود سازیه. اگه خودت و نساختی نمی‌تونی بن بست‌ها رو بشکنی.(راوی: اکبر ملکیان)
این دل تنگم...
گفت: گلوله آرپی‌جی جمع کنید و نشست پشت سنگری به تیراندازی و بلند بلند خواند: «این دل تنگم غصه‌ها دارد، گوییا میل کربلا دارد.»
تیری زدند به دستش. بچه‌ها پانسمانش کردند.
گفت: آرپی‌جی بیارید.
گفتند: ما می‌زنیم.
گفت: شما بزنید، من هم می‌زنم و باز خواند: این دل تنگم....
آرپی‌جی که زد بخیه‌اش باز شد و از درز پیراهنش خون زد بیرون.(راوی: جهانبخش کلوندی)
عذرخواهی
یه روز باهاش تندی کردم. رابطه‌مان شکر آب شد. چند وقتی بود ندیده بودمش.
گفتند: مجروح شده، رفتم همدان. به رفقا گفتم: هماهنگ کنند فردا هشت صبح بریم منزلش.
صبح زود زنگ خانه را زدند. رفتم جلوی در، تعجب کردم! با عصای زیر بغلش ایستاده بود روبه‌رویم. بی‌اختیار همدیگر را بغل کردیم. گفت: دیشب گفتند می‌خوای بیای عیادتم. تصمیم گرفتم من بیام دیدن شما. خیلی راحت عذر خواهی کرد. گفتم: بیشتر از این شرمنده‌ام نکن، من مقصر بودم.(راوی: حسین همدانی)
فرشته نجات
خمپاره‌ای منفجر شد. سنگر فرو ریخت. با هزار مکافات از زیر آوار بیرون آمدم. شیر تو شیری بود. هرکس به طرفی می‌دوید.
سوار بر موتوری از آنجا می‌گذشت. زد روی ترمز گفت: یا الله بپر بالا، کشان کشان رفتم نشستم ترک موتورش. خواست برود. گفتم: اینجوری که می‌افتم. چفیه‌اش را انداخت پشت کمرم و از جلو به سینه خودش گره زد. محکم چسبیدم به پهلویش.
راه پر چاله چوله بود. نم‌نم گاز می‌داد. از میان آتش راهی باز کرد و رساندم پست امداد.(راوی: سالار آبنوش)
پاسدار آب‌دیده
اشک بچه‌ها را درآورده بود از بس سخت می‌گرفت، پاسدار باید فولاد آب‌دیده باشه.
روز آخر دوره، دست به سینه ایستاد دم در پادگان، حلالیت می‌خواست. پلک که می‌زد اشک پر می‌شد تو چشماش.(راوی:سعید بادامی)
دوست مهربان
فهمیده بود دستم خالیه! به مادرش گفته بود خودم میرم اتاقاشو رنگ می‌زنم.
صبح اول وقت آمد خانه، یه سطل رنگ دستش بود و یه کیسه پر از وسایل نقاشی.
ظهر که شد گفتم: آقا رضا! نهار حاضره. گفت نماز می‌خوانم بعد.
آن موقع هنرستان درس می‌خواند؛ رشته تاسیسات. تا دلت بخواد سلیقه داشت. آچار فرانسه فامیل بود.(راوی: یک دوست)
گریه شبانه
معاونش بود. مثل برادر دوسش داشت. حالا که شهید شده بود کسی پا جلو نمی‌گذاشت بره بهش بگه. آخر مسؤول تبلیغات گردان را انداختند جلو و گفتند: کار خودته!
پشت خاکریز نشسته بود. گه گاه نیم خیز می‌شد و با دوربینش آن طرف را دید می‌زد، دشمن آتش سنگینی می ریخت. رسید بهش و بدون مقدمه گفت: حاجی! رضا محرمی شهید شد.
دوربین را پایین آورد و ناباورانه پرسید: شهید شد؟! کمی اخماش رفت تو هم. اما به روی خودش هم نیاورد. بعد انگار نه انگار اتفاقی افتاده برگشت که: حالا چرا اینجا نشستی پاشو برو دنبال کارت.
شب توی سنگر، مشک اشکش سوراخ شده بود: آی گریه می‌کرد آی ناله می‌زد!(راوی: همرزم)
کربلا
توی صحبت‌هایش همیشه جبهه را به کربلا ربط می‌داد. می‌گفت: جبهه بدون کربلا بی‌معناست و رزمنده دور از امام حسین(ع)، بی‌چاره. اگه این‌ها نباشه ما با پارتیزان‌های جنگ جهانی دوم هیچ فرقی نداریم.(راوی: یوسف هادی ‌پور)



ارسال ديدگاه

نام:
پست الکترونیکی:
کد امنیتی:
ديدگاه: