۲۱
آذر
۱۴۰۳
شماره
۵۷۸۰
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه فرهنگی: بعد از شام و قبل از شروع نشست عملیات جاری، قدری فرصت یافت تا روی تختخوابش دراز کشیده، چشمان نازش را بر هم گذاشته و در عالم رؤیا به دیاری سفر کند که در خرمی و سرسبزی، یگانه دنیاست. کنار گلزاری نشست، سر بر سینه ماریا گذاشت و با جیکوب سخن از دلتنگیهایش گفت. او، از اینجا رانده و از آنجا مانده بود؛ نه پدرش را دیده بود و نه خبری از خانواده راشل داشت. سه ماهی بود که هیچ اطلاعاتی، از آنان و از هیچ کجای دنیا نداشت. هر بار که تقاضای تماس میکرد، میگفتند که سازمان، خبر سلامتیاش را به خانواده راشل، رسانده است.
میگفتند که جای هیچگونه نگرانی نیست؛ اما او باور نمیکرد. میدانست که از نظر سازمان، خانم و آقای راشل، وظیفه خود را به انجام رسانده و دیگر رابطهشان با سارا، جز آزار، فایده دیگری نخواهد داشت؛ اما سارا، همچنان مهرشان را در سینه داشت و دلتنگ مهربانیهایشان بود. کبوتر عشق سعید که از آشیانه دلش پریده و برای همیشه رفته بود. اکنون، خوب میدانست که نزدیکی سعید با او، فقط به جهت فریب و جذبش به سازمان بوده؛ اما چرا؟ نمیدانست. چرا باید سازمان خود را بهزحمت انداخته و برای جذب سارا، سعید را مأمور به رفاقت با او کند؟ مگر در سارا چه ظرفیتی نهفته که سازمان او را از کشوری دور، به پادگان اشرف منتقل نموده است؟
- تو رو خوب یادمه؛ یه دختربچه چندماهه بسیار زیبا.
- چی؟
سارا چشم گشود و نگاه بر نسرین کرد که کمی دورتر از او، روی تخت خود نشسته و میان دفترچهاش مطالبی مینوشت. نرگس که وضع مزاجیاش به واسطه ناهار ظهر، قدری بههمریخته بود، به دستشویی رفته و آنها را تنها، میان خوابگاه رها کرده بود. نسرین، چشم از روی دفترچه برداشت و نگاه زیبایش را متوجه سارا کرد و پاسخ داد: «من یه دختربچه پنجششساله بودم و تو یه نوزاد چندماهه. همراه با بقیه بچههای مجاهدین، توی کمپ مخصوص نگهداری از بچههای سازمان بودیم. سال 69، قبل از حمله آمریکا به عراق، به بهونه در امان موندن بچهها از بمباران احتمالی آمریکاییها، ما رو از اشرف بردن بیرون و بعد هم آلمان. از اونجا هم تقسیم شدیم بین خانوادههای هوادار سازمان. هر کدوم یه طرف؛ یکی استرالیا، یکی سوئد، یکی فرانسه و بعضیا هم موندن توی آلمان تا تحت نظر مستقیم سازمان، تربیت بشن و آموزش ببینن. من رفتم کانادا؛ پیش یه خونواده هوادار ایرانی مقیم کانادا.»
گوشه لب به پوزخندی زهرآگین تاب داد و به تمسخر، ادامه داد: «خانواده تِناردیه! منم شده بودم کُزت؛ یه نوکر بیجیره مواجب؛ البته باز وضع من خوب بود. برای بعضیا وضع خیلی بدتر از این حرفا بوده. شنیدهم که حتی مورد آزارهای جنسی قرار میگرفتن. اونم توسط خونوادههایی که اسم خودشون رو هوادار گذاشته بودن و میخواستن مثلا با نگهداری بچهها، خدمتی به هموطنان مجاهدشون کرده باشند.»
سارا که برای نخستین بار داستان کودکان مجاهدین خلق را میشنید، جا خورد. او که مدتها دنبال کسی بود که از گذشته و هویت مادرش مطلع باشد، حالا کسی را کنار خود داشت که جواب همه سؤالاتش را میدانست. آنهم همرزمی که سه ماه آزگار را با او گذرانده است. مات و متحیر، برخاست و نشست. باحالی کاملاً دگرگون، پرسید: «منم با شما بودم؟ یعنی شما من را میشناختی؟»
نسرین، با یادآوری خاطرات دوران کودکی قدری هیجانزده بود، لبخند کمرنگی بر چهره نشاند و پاسخ داد: «توی بغل میگرفتمت و نقش مادرت رو بازی میکردم. یه جورایی انگار عروسک منی؛ عاشقت بودم؛ اما... بعد از رفتن به کانادا، دیگه هیچ خبری ازت نداشتم. اولین روزی که دیدمت، شک کردم که خودتی یا نه؛ اما کمکم مطمئن شدم؛ بهخصوص وقتی کنار قبر مادرت، دیدم که خیلی شبیه مادرتی؛ مثل سیبی که از وسط دونیمش کرده باشن.»
او که نمیدانست باید از یادآوری خاطرات دوران کودکیاش خوشحال شود یا ناراحت؟ سرش را پایین انداخت و با حسرتی نشسته در میان لحن کلامش، ادامه داد: «مادرت؛ مادرم؛ مادر؛ کلمۀ غریبی که هیچوقت معنای واقعیش رو درک نکردم. نمیدونم، میدونی یا نه؛ ولی اون وقتا، ما هیچوقت نتونستیم معنای واقعی مهر مادری و آغوش گرمش رو درک کنیم. هفتهای یه روز، اونم روزای جمعه، میتونستیم والدینمون رو ببینیم. تا میخواستیم بفهمیم، روز تموم شده بود و باز یک هفته ازشون جدا میشدیم. بعد هم که طلاقهای اجباری و بعدش جدایی برای همیشه!»
ادامه دارد
کتاب در پس غبار به قلم محسن فامیل زرگریان-نشر شهید کاظمی