تاکسی حرکت کرد، مثل همیشه داستان، داستان چند مسافر بود و یک راننده. ماجرایی که هر روز تکرار میشود واین خیابانها هر روز مسیری می شوند برای همراهی این آدم ها، برای چند دقیقه کنار هم نشستنشان، چند کلام گفتن و شنیدنشان. شاید مسیری برای بیشتر پیوند خوردنشان به یکدیگر به همدانی که دوستش دارند. دو پسر مدرسه ای روی صندلی عقب با هم حرف می زدند و گاهی هم خنده هایی یواشکی می کردند. سرو صدایشان خانم پیری که روی صندلی جلو نشسته بود را متوجه آنها کرد. سری تکان داد و گفت: خدا برکت بده به جوانی! بعد هم لبخندی زد. راننده گفت: آره والا، آدم توی جوونی به ترک دیوار هم می خنده. پسرها با هم به ستارههای دنباله داری که وسط میدان دانشگاه بود نگاهی انداختند و چیزی در گوش هم گفتند. پیرزن رو به سوی آنها کرد و گفت: شما ام از این ستارهها خوشتون می آد؟ بچهها با شادی گفتند: بله خیلی قشنگن. انگار راستکی اند. راننده گفت: خوب راستکی اند دیگه! من خودم دیدم از آسمون افتادن وسط میدون. بعد هم خندید. پیرزن گفت: این چیزا شهرو یه جورایی رؤیایی می کنه. می شه باهاشون خیال بافی کرد. راننده به علامت تأکید سری تکان داد؛ بله حاج خانوم، من که دائم توی شهر می چرخم و رانندگی می کنم از این نمادها خیلی خوشم میاد. وقتی یکی اضافه می شه بهشون ذوق می کنم. شاید خیلیا خنده شون بگیره ولی با خیلیاشون عکسم گرفتم. پیرزن ابروهایش را بالا داد و گفت: نه مادرجان خنده نداره، واقعا خوشگلن. نوههای من عاشق اون حلزونای چارراه سعیدیه اند. همیشه به جاشون حرف می زنن باهاشون بازی می کنن. پسربچهها باز هم به پنجره چسبیده بودند، یکیشان گفت: کاش می شد این تخم مرغها را می دادند من رنگ کنم. خیلی خوشگل رنگشان می کردم. دیگری گفت: از این خوشگل تر؟! فکر نکنم.
|