هگمتانه، گروه فرهنگی: زندگى امام جواد در میان ائمه، تقریباً یک زندگى منحصر به فرد و کمنظیرى است، اگر نگوییم بىنظیر؛ براى اینکه این بزرگوار با اینکه دوران امامتشان کوتاه نبود، یعنى 17سال تقریباً دوران امامت این بزرگوار بود، اما 25سال بیشتر عمر نکردند... این دوران 25ساله زندگى، دوران مبارزه است. شاید این بزرگوار، حالا دقیقاً یادم نیست، مثلاً دو ساله بودند یا سه ساله بودند که امام هشتم (پدرشان) از مدینه تبعید شدند یا احضار شدند به خراسان و به طوس؛ و این بزرگوار از همان وقت بار سنگین تنهایى و بىپدرى را احساس کرد. بعد هم که هفت سالش بود یا هشت سالش بود، حالا در روایات 9سال ذکر میشود اما همان سال 203 که حساب کنیم، همان حدود هفت هشت سال میشود، حدود هشت سالش بود حضرت که پدرش در طوس به شهادت رسید و بار سنگین امامت به همه معانیش افتاد رو دوش این نوجوان و 17سال مبارزه کرد. در دوران زندگى این سه امام آخر، یعنى امام جواد و امام هادى و امام عسکرى(علیهمالسلام)، آنطور که بنده احساس میکنم از مجموعه روایاتى که در باب زندگى اینها هست، موج گرایش به اهلبیت و حکومت آل على در دنیاى اسلام گسترش بیشترى پیدا کرده، بیشتر از زمان امام صادق و امام باقر حتى؛ و این را در یک روایاتى انسان کاملاً میبیند؛ مثلاً در همان وقتى که حضرت به امامت رسیدند، در مدینه راوى نقل میکند که ما رفتیم که امام جواد فرزند على بن موسىالرضا را ببینیم، میگوید که دیدم از تمام اطراف دنیاى اسلام کسانى آمدند براى دیدن محمد بن على؛ که آن حضرت ببینند و زیارت کنند؛ تعبیرش این است که از تمام آفاق اسلام افرادى آمدند. معلوم میشود که در تمام آفاق عالم اسلام اوج این اشتهار و مقبولیت و معروفیت وجود داشته که با این انگیزه بلند میشدند این راههاى طولانى را طى میکردند مىآمدند که امامشان را از نزدیک ببینند. همینطور بعدها که در همان سال 220 که سال شهادت آن حضرت هست، معتصم عباسى که برادر مأمون هست و بعد از مأمون به خلاف رسیده، حضرت را از مدینه احضار کرد به بغداد؛ در اوائل آن سال، در محرم آن سال، حضرت را آورد بغداد، در آخر آن سال هم که 30ذىقعده سال 220 باشد، حضرت به شهادت رسیدند، یعنى مسموم کردند حضرت را؛ وقتى آوردند آنجا آن داستان معروف قطع دست که یک دزدى را آوردند پیش معتصم در حالى که همه علما نشسته بودند و معتصم رو کرد به این علما گفتش که این دزد را میخواهیم قطع ید کنیم، از کجاى دستش ببریم؛ یکى گفت از مچ ببریم، یکى گفت از آرنج ببریم، هر کسى یک چیزى گفت، به حضرت رو کردند و خلیفه رو کرد به امام جواد، گفت شما بگویید که از کجا ببریم، حضرت اول امتناع کردند از گفتن، بالاخره گفتند که انگشتها را باید ببریم؛ هر کدام هم از آنهایى که میگفتند یک دلیلى داشتند؛ از آیه قرآن، حضرت دلیلى آوردند که بر دلائل آنها غالب بود. این ماجرا آنجا اتفاق افتاد. این داستان را احمد بن ابى دُؤاد قاضى نقل میکند که قاضى زمان معتصم بود. مقصود من این جمله است که میگوید، احمد بن ابىدواد میگوید بعد از آنى که این ماجرا اتفاق افتاد و در حضور خلیفه هر کسى از علما یک چیزى گفت و حرف آنها را قبول نکرد معتصم، بعد محمد بن على این حرف را زد، فتواى او را قبول کرد و همه پذیرفتند و شرمنده شدند علماى بزرگ، و بر طبق نظر آن عمل کردند و قطع دست دزد را کردند، این شخص میگوید ماها خیلى خجل شدیم، ناراحت شدیم، متفرق شدیم؛ فردا من رفتم پیش معتصم، دو سه روز بعد یا فردا رفتم پیش معتصم گفتم که اى خلیفه! تو کار نسنجیدهاى کردى؛ خلیفه گفت چرا؟ گفتم که براى خاطر اینکه علماى بلاد اسلامى پیش تو همه جمع بودند و تو فتوایى را از آنها خواستى، هرکدام آنها یک حرفى زدند، تو فتواى آنها را گوش نکردى، فتواى آن جوانى را گوش کردى که یک بخش عظیمى از امت اسلام مؤمن به او هستند؛... این حرف ابن ابى دواد است که یک قاضى مطلع و آگاه و باهوش است؛ و راست میگفت. بیانات رهبر معظم انقلاب در مهدیه تهران 26/05/1364
|