کد خبر : 63189
تاریخ : 1403/5/11
گروه خبری : فرهنگی

پاورقی

در پس غبار

بخش نود و سه


هگمتانه، گروه فرهنگی: فرمانده قرارگاه که خم بر ابرو داشت و تنها می‌نگریست، به زبان آمد و گفت: «چرا مثل موش، سرت رو پایین انداختی و جواب نمی‌دی؟ بگو دیگه؛ جواب خواهرای مجاهدت رو بده.»
سارا گفت: «ولی...» که باز سروصدای خواهران مجاهدش برخاست که «خجالت نمی‌کشی؟! جواب فرمانده رو می‌دی؟ گستاخی تا چه حد! شرم کن؛ حیا کن. فکر کردی اینجا اروپاست و تو هم پرنسس سارا؟ نه خیر اینجا اشرفه؛ ما همه جیره‌خوار مسعود و مریمیم.»
سارا دیگر نتوانست تحمل کند، بغضش ترکید و چون ابر بهاران که بر جنگل آتش‌گرفته‌ای می‌بارد، بارید؛ اما آماج توهین‌ها به‌قدری بود که هیچ باران اشکی، قادر به اطفای آتش دل سارا نبود. از کوره در رفت و از سالن خارج شد. پا به میان حیاط گذاشت و گوشه‌ای، زیر سایه درختی، نشست. سر بر زانوی غربت و تنهایی خود گذاشت و گریست. دلش کوره آتش بود. روحش محبوس در سیاه‌چاله ماتم. نفسش سر یاری نداشت. هق‌هق‌کنان می‌گریست که دستی بر شانه‌اش نشست. شاید منیره چندش بود؛ بی‌اعتنا، همچنان نگاه بر زمین داشت و می‌گریست.
یکی گفت: «اینجا رسم همینه؛ نیرو باید خاک بشه؛ اینقدر تحقیر بشه تا هیچ ارزشی برای خودش قائل نباشه. اگه تحقیر نشه چطور می‌تونه برای پذیرش هر فرمایشی آماده باشه؟ فقط یه آدم بی‌هویته که می‌تونه هر چیزی رو قبول کنه. اینجا از تو یه آدم توخالی می‌سازه؛ تا هیچ قدرتی برای مخالفت کردن، در خودت احساس نکنی. اینجا رسم اینه؛ باید این‌قدر پروژه بنویسی و بخونی تا بهت تلقین بشه که قبل از حضور در سازمان، همه‌چیز تاریک بوده و با تابش خورشید مسعود، روشنایی برات معنا پیدا کرده. این همون تلقینیه که همه می‌شناسیم؛ ولی متوجه نمی‌شیم. ما این‌قدر این چرندیات رو گفتیم و گفتیم که خودمونم باورمون شده، زندگی فقط در ظل عنایات مسعوده که معنا پیدا می‌کنه. آدم بی‌هویت، یعنی آدم وابسته. وقتی وابسته شدی دیگه نمی‌تونی از گروه دل‌بکنی و بری. کجا بری؟ توی بی‌مقدار جایی برای رفتن نداری. تنها یه جاست که قبولت می‌کنه و بهت هویت می‌ده؛ اونم توی همین گروه!»
آه سردی کشید و با لحنی متأسف، ادامه داد: «نمونه‌اش خود من؛ این‌قدر وابسته شدم که حتی جرأت فکر کردن به جدایی رو ندارم. کجا برم؟ کجا رو دارم که برم. همه هویت من توی همین خراب‌شده معنا پیدا کرده. من قربانی حماقت خودمم. قربان لجاجت و تسلیم»
سارا متعجب از شنیدن واقعیاتی که خود کم‌وبیش آن‌ها را دانسته بود، آهسته سر بلند کرد و نگاهش خیره در نگاه خواهر مسنی ماند که همچنان از واقعیات رفتاری سازمان پرده برمی‌داشت. چشمانش سرخ و صورتش برافروخته بود. بغض‌هایی فروخفته، گلویش را می‌فشرد. انگار مدت‌هاست که سخنان سنگینی را در دل نهفته داشته و حالا همه را بیرون می‌ریزد؛ با همان صدای گرفته، ادامه داد: «خیلیا این واقعیات رو می‌دونند اما مجبور به سکوت و رقصیدن به ساز سازمانند. اصلاً مگه می‌شه چیزی گفت. اگه باهاشون مخالفت کنی، به انحای مختلف سر تو می‌کنن زیر آب؛ بعد به‌عنوان یه شهید معرفیت می‌کنن که مثلاً در راه اعتلای آرمان‌های مسعود تا آخرین قطره خونش جنگیده و شهید شده.»
پوز به پوزخندی جنباند و گفت: «خودم شاهد چند نمونه‌اش بودم.»
سارا که هنوز نمی‌توانست صداقت آن خواهر مجاهد را باور کند، آهسته پرسید: «چطوری این حرفا رو می‌زنی؟ نمی‌ترسی من لوت بدم؟»
ادامه دارد
کتاب در پس غبار به قلم محسن فامیل زرگریان-نشر شهید کاظمی

  لینک
https://hegmataneh-news.ir/sl/63189